ماجراي من و بيمارستان
نفس مامان ؛روز سه شنبه بود ؛من بايد ناشتا مي بودم ؛بعد از اينکه آماده شدم ويه کمي به خودم رسيدم داداشي رو واسه صبحانه بيدارکردم و بعدچندتا عکس سه تايي (من و شماو دادشي )گرفتيم و راهي شديم به سمت خونه ماماني .ايليا پيشه ماماني موندو منم از ماماني خواهش کردم ديرتر بيان بيمارستان چون موقع به دنيا اومدن داداش ايليا ؛ماماني جون خيلي تو بيمارستان معطل شده بودن . وقتي رسيديم بيمارستان با بابايي يه خورده نشستيم تو سالن تااينکه اسم منو خوندن و من بابابايي خداحافظي کردم ورفتم توي اتاق ..... لباسهام رو عوض کردم و بعد روي تخت دراز کشيدم ؛و بقيه مامانا شروع کرديم به صحبت در مورد دکترهامون و اينکه ني ني هامون دخمل يا پسرهستن و اينکه ...