آيلين آيلين ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

بهانه های زندگیم

ماجراي من و بيمارستان

1392/3/2 10:41
نویسنده : مامان مليحه
233 بازدید
اشتراک گذاری

نفس مامان ؛روز سه شنبه بود ؛من بايد ناشتا مي بودم ؛بعد از اينکه آماده شدم ويه کمي به خودم رسيدم چشمکداداشي رو واسه صبحانه بيدارکردم و بعدچندتا عکس سه تايي (من و شماو دادشي )گرفتيم

و راهي شديم به سمت خونه ماماني .ايليا پيشه ماماني موندو منم از ماماني خواهش کردم ديرتر بيان بيمارستان چون موقع به دنيا اومدن داداش ايليا ؛ماماني جون خيلي تو بيمارستان معطل شده بودن . وقتي رسيديم بيمارستان با بابايي يه خورده نشستيم تو سالن تااينکه اسم منو خوندن و من بابابايي خداحافظي کردم ورفتم توي اتاق .....

 

لباسهام رو عوض کردم و بعد روي تخت دراز کشيدم ؛و بقيه مامانا شروع کرديم به صحبت در مورد دکترهامون و اينکه ني ني هامون دخمل يا پسرهستن و اينکه زايمان چندممون هست ومن سعي ميکردم اونهايي رو که تجربه اولشون هست رو آروم کنم .تااينکه بالاخره اين پروسه خسته کننده تموم شد و دکتر توسلي اومدن ومن اولين مهمون اتاق عمل شدم

مثل زمان به دنيا اومدن داداشي از دکتر خواستم وقتي به دنيا اومدي سوره والعصر رو بخونه برات ودکتر با يه لبخند گرم بهم گفت :مطمئن باش عزيزم

دکتري که منو بي هوش کردن دکتر موسوي بودن و همين طور که داروي بيهوشي رو تزريق کردن ازم پرسيدن ني ني چندم ومنم گفتم دومي

اولي چيه ؟؟پسمل

و اين ؟؟دخمل

پس جنست جور شدبلا

ديگه هيچي نفهميدم و.............

ساعت سه ونيم بود که نيمه بيهوش ؛متوجه شدم توي ريکاوري هستم ؛خيلي درد داشتم و التماس ميکردم که بهم مسکن تزريق کنن ولي ....گریه

خيلي طول کشيد؛من کاملا به هوش بودم واز پرستار خواستم منو به اتاقم ببرن ؛اما پرستار گفت :امروز روز پرترافيک بيمارستان بوده و اتاق خصوصي ندارن بايد منتظرباشم تا ترخيص ها انجام بشه و يه اتاق خالي بهمون بدن ...خیال باطل

ساعت 5شده بود و هنوز هيچ خبري نبود . ديگه واقعا عصباني شدم و به پرستار گفتم :دختر من الان دو ساعته به دنيا اومده و ميخوام که ببينمش و بهش شير بدم

پرستار در جوابم گفت :اتاق خصوصي خالي نداريم

منم گفتم :دخترم رو بيارين همين جا بهش شير بدم و رفت و شما رو از بخش نوزادان آورد .....

وقتي توي بغل پرستار بودي و براي اولين بار ديدمت ؛اشک توي چشمام جمع شد 

از پرستا رخواستم دست و پاهات رو نشونم بده تا مطمئن بشم که صحيح و سالمي ؛که خدارو شکر ديدم هيچ مشکلي نداري .خدارو هزار بار شکرکردم وبا کمک پرستار اومدي توي بغل مامان  niniweblog.comبقيه رو درادامه مطالب بخونيد

تمام دنيا توي بغلم بودوقتي تورو براي اولين بار بغل کردم .تو گريه ميکردي ومن قربون صدقه ات ميشدم دستاي صورتي رنگ کوچولوتو ميبوسيدم و توي هربوسه اي که بهت ميزدم خدارو شکرميکردم

وقتي شير ميخوردي ؛چنان باولع ميک ميزدي که صداش هنوز توي گوشمه

niniweblog.com

تقريبا 5 دقيقه شير خوردي و چون ديدم هواي اونجا خيلي بده از پرستار خواستم که شمارو ببره توي بخش نوزادان

niniweblog.com

قضيه اتاق خصوصي هم حل نشدو من بي خيال اتاق شدم و فقط ميخواستم برم يه جاي آروم تا بخوابم

بالاخره پرستار اومد و منو ببخش بردن ؛ساعت 6عصر بود و بعداز اينکه يه خورده با ماماني وهم اتاقي هام صحبت کردم خوابيدم

niniweblog.comالبته خواب که چه عرض کنم ؛خواب و بيدار بودم

چون ني ني هاي هم اتاقيمون نمي خوابيدن و تا يکي گريه ميکردو اروم ميشد اون يکي ديگه شروع ميکرد

خيلي تشنه بودم واي ...چشمم همه جارو چايي و آب ميديد؛اما تا صبح نبايد چيزي ميخوردم

niniweblog.com

شمارو دوباره براي ميل کردن شير آوردن تو اتاق

دخملي از دوتا ني ني هاي هم اتاقيمون خيلي کوچولوتر بودي (بندانگشتي اتاق بودي )والبته از اون دوتا خيلي آروم تر بودي جيگرم niniweblog.com

niniweblog.com

اولين کساني که به ديدنت اومدن :

خاله فاطمه جون به همراه سعيدرضا

خاله وجيهه و دايي داوود(که طفلي هارو نذاشته بودن که بيان بالا)

همکاراي مامان :خانوم نوشه و خانم کوچه باغي و خانم پورسعادت والبته خانوم آقاي فيروزيان همکار بابا

دسته همه شون دردنکنه niniweblog.com

خلاصه اينکه :بعداز تموم شدن کارهاي ترخيص و گرفتن يه خورده فيلم و عکس از بيمارستان رفتيم دنباله دادش ايليا

چون بهش قول داده بودم که باشما بريم دنبالش ؛داداشي وقتي اومد توي ماشين کلي ذوق کردو تورو به همه دوستاش نشون داد

در ضمن مربي داداش هم اومد بالاديدنتون خانوم خانوما

niniweblog.com

و بعد را افتاديم به سمت خونه

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)