آيلين آيلين ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

بهانه های زندگیم

سه ماهه اول بارداري مامان

خيلي خيلي بد بود؛از بوي همه چي بدم مي اومد؛فکرميکردم همه چي بوميده خيلي دلم ميخواست بخوابم و ازخواب سيرنمي شدم ؛به محض اينکه ازاداره ميرسيدم خونه ؛ناهار داداشي رو ميدادم و ميخوابيدم روزي که قرار شد اولين سونو رو برم؛کلي استرس داشتم هم واسه سلامتيت وهم اينکه دوست داشتم دخمل باشي اون لحظه شيرين رو هيچ وقت فراموش نميکنم ؛باداداش ايلياو بابايي رفتيم سونوگرافي کلي شلوغ بود؛وبراي منم که خيلي منتظر بودم زمان اصلا نمي گذشت هرکي ميرفت تواتاق دکتر و مي اومد يه حال وهوايي داشت ؛خانومي که کنار من بودازم پرسيد چند ماه تونه ؟گفتم :تازه رفتم تو سيزده هفته بعد پرسيد :جنسيتش چيه ؟؟گفتم :نمي دونم بعدگفت من يه دخمله چهارساله دار...
4 خرداد 1392

سه ماهه دوم بارداری گلکم

توي سه ماهه دوم خيلي بهتر شده بودم ؛ولي هنوز با خوابم مشکل داشتم ؛خصوصا اينکه سرکاراومدن ديگه برام يه معظل شده بود تقريبا هر دو ساعت يکبار ميرفتم توي نمازخونه اداره ويه کم استراحت ميکردم تا شما خيلي اذيت نشي شمکم خيلي بزرگ نشده بود وازاين موضوع ناراحت بودم وفکرميکردم نکنه خداي نکرده مشکلي داشته باشي ؛اما وقتي دکتر گفت همه چي خوب پيش ميره خيالم راحت شد کلا توي نه ماه بارداري شما5کيلو وزن اضافه کردم   ...
4 خرداد 1392

ماجراي من و بيمارستان

نفس مامان ؛روز سه شنبه بود ؛من بايد ناشتا مي بودم ؛بعد از اينکه آماده شدم ويه کمي به خودم رسيدم داداشي رو واسه صبحانه بيدارکردم و بعدچندتا عکس سه تايي (من و شماو دادشي )گرفتيم و راهي شديم به سمت خونه ماماني .ايليا پيشه ماماني موندو منم از ماماني خواهش کردم ديرتر بيان بيمارستان چون موقع به دنيا اومدن داداش ايليا ؛ماماني جون خيلي تو بيمارستان معطل شده بودن . وقتي رسيديم بيمارستان با بابايي يه خورده نشستيم تو سالن تااينکه اسم منو خوندن و من بابابايي خداحافظي کردم ورفتم توي اتاق .....   لباسهام رو عوض کردم و بعد روي تخت دراز کشيدم ؛و بقيه مامانا شروع کرديم به صحبت در مورد دکترهامون و اينکه ني ني هامون دخمل يا پسرهستن و اينکه ...
2 خرداد 1392

سه ماهه سوم بارداری

دختر قشنگم زمان ميگذشت و دختر قشنگ من توي دل ماماني يزرگ و بزرگ تر ميشد خيلي وروجک شده بودي نازکم .وقتي پشت ميز کارم مي نشستم اونقدر لنگ و لقد ميزدي که نگو.... براي اومدنت روز شماري ميکردم ؛هرروز توي سايتهاي مختلف ميگشتم و اطلاعاتي درباره اون زمان از بارداري ميگرفتم و با رشد شما مقايسه ميکردم ديگه از خواب خبري نبود!!!!!!!!!!!!!!!  خواب شبها ديگه خيلي برام سخت شده بود؛وسعي ميکردم اونقدر کتاب بخونم که خسته بشم و بالاخره يه جوري بتونم لااقل 3ساعتي بخوابم ؛ خيلي ترسيدم ........... تقريبا ده روز به اومدنت مونده بود که براي چکاپ آخر و گرفتن نامه بيمارستان رفتم پيش خانوم دکتراما .... دکتر بعداز معاينه گفت که...
2 خرداد 1392
1