سه ماهه اول بارداري مامان
خيلي خيلي بد بود؛از بوي همه چي بدم مي اومد؛فکرميکردم همه چي بوميده خيلي دلم ميخواست بخوابم و ازخواب سيرنمي شدم ؛به محض اينکه ازاداره ميرسيدم خونه ؛ناهار داداشي رو ميدادم و ميخوابيدم روزي که قرار شد اولين سونو رو برم؛کلي استرس داشتم هم واسه سلامتيت وهم اينکه دوست داشتم دخمل باشي اون لحظه شيرين رو هيچ وقت فراموش نميکنم ؛باداداش ايلياو بابايي رفتيم سونوگرافي کلي شلوغ بود؛وبراي منم که خيلي منتظر بودم زمان اصلا نمي گذشت هرکي ميرفت تواتاق دکتر و مي اومد يه حال وهوايي داشت ؛خانومي که کنار من بودازم پرسيد چند ماه تونه ؟گفتم :تازه رفتم تو سيزده هفته بعد پرسيد :جنسيتش چيه ؟؟گفتم :نمي دونم بعدگفت من يه دخمله چهارساله دار...