آيلين آيلين ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

بهانه های زندگیم

ماجراي من و بيمارستان

نفس مامان ؛روز سه شنبه بود ؛من بايد ناشتا مي بودم ؛بعد از اينکه آماده شدم ويه کمي به خودم رسيدم داداشي رو واسه صبحانه بيدارکردم و بعدچندتا عکس سه تايي (من و شماو دادشي )گرفتيم و راهي شديم به سمت خونه ماماني .ايليا پيشه ماماني موندو منم از ماماني خواهش کردم ديرتر بيان بيمارستان چون موقع به دنيا اومدن داداش ايليا ؛ماماني جون خيلي تو بيمارستان معطل شده بودن . وقتي رسيديم بيمارستان با بابايي يه خورده نشستيم تو سالن تااينکه اسم منو خوندن و من بابابايي خداحافظي کردم ورفتم توي اتاق .....   لباسهام رو عوض کردم و بعد روي تخت دراز کشيدم ؛و بقيه مامانا شروع کرديم به صحبت در مورد دکترهامون و اينکه ني ني هامون دخمل يا پسرهستن و اينکه ...
2 خرداد 1392

سه ماهه سوم بارداری

دختر قشنگم زمان ميگذشت و دختر قشنگ من توي دل ماماني يزرگ و بزرگ تر ميشد خيلي وروجک شده بودي نازکم .وقتي پشت ميز کارم مي نشستم اونقدر لنگ و لقد ميزدي که نگو.... براي اومدنت روز شماري ميکردم ؛هرروز توي سايتهاي مختلف ميگشتم و اطلاعاتي درباره اون زمان از بارداري ميگرفتم و با رشد شما مقايسه ميکردم ديگه از خواب خبري نبود!!!!!!!!!!!!!!!  خواب شبها ديگه خيلي برام سخت شده بود؛وسعي ميکردم اونقدر کتاب بخونم که خسته بشم و بالاخره يه جوري بتونم لااقل 3ساعتي بخوابم ؛ خيلي ترسيدم ........... تقريبا ده روز به اومدنت مونده بود که براي چکاپ آخر و گرفتن نامه بيمارستان رفتم پيش خانوم دکتراما .... دکتر بعداز معاينه گفت که...
2 خرداد 1392

برای دخترم

   توآمدی و به یمن آمدنت ؛من مادرنامیده شدم برای تو مینویسم آیلین عزیزم ؛مادرانه می نویسم که بدانی چگونه می پرستمت و چگونه دوستت دارم . برایت آروز دارم ؛که نور نازک قلبت به تاریکی نیامیزد که چشمانت به زیبایی ببیندزندگی ها را چو باران آبی وزیبا؛بباری شادمانه روی گرد غم به دور از دل گرفتن ها به تنهایی نیالایدخدااین قلب پاکت را و همواره به دستانت بیاویزدچراغ راه خوشبختی    بدانی آنچه را اینک نمی دانی برایت آرزو دارم سعادت را؛طراوت را؛بهشت و بهترین ها را       عزیز روزهای من ؛خدا را میدهم سوگند که در قلبم برای تو ؛ خدا را آرزو دارم   ...
2 خرداد 1392

خونه ماماني

دخترم شما هنوز 4ماه بودي که يه عمل واسه من پيش اومد(عمل پاي چپ )به همين خاطر نقل مکان کرديم به خونه ماماني ؛تاهم  ماماني جون راحت تر باشن وهم اينکه خونه ما طبقه دوم بودومن بعدازعمل نميتونستم تا 4ماه از پله بالا و پايين برم .همه وسايلت رو با خودم بردم خونه ماماني که شما راحت باشي عزيزم روز قبل از عمل ؛واسه شما شير دوشيدم و توي يخچال گذاشتم و بيستم ديماه 91شما رو اول به خدا و بعد به ماماني سپردم و رفتم بيمارستان از ماماني خواهش کردم به خاطر هواي آلوده بيمارستان و سرماي هوا شما رو پيشم نياره و خودشون هم واسه ديدينم نيان و فقط وفقط از شما ودادشي مراقبت کنن ناگفته نمونه که به خاطر من و شما ماماني جون روضه هاي 30ساله شونو...
1 خرداد 1392

دخملي منو ببخش

دختر نازم به خاطراينکه نوشتن اين وبلاگ رو متاسفانه دير شروع کردم واگه بخوام همه چي رو باجزييات  بگم کلا عقب مي افتم با اجازه شما وبراي اينکه وبلاگت به روز باشه چندتايي عکس از دوران نوزاديت به همراه توضيحات کوچولو ميزارم و ميايم از هشت ماهگي  عسلم شروع ميکنيم .باشه ماماني ؛غصه نخوري ها ؛به جاش قول ميدم هميشه وبلاگت به روز باشه دخمله قشنگم پس باهم بريم وعکسهارو درادامه مطالب ببينيم ...
29 ارديبهشت 1392