آيلين آيلين ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

بهانه های زندگیم

گذري در زمان (ايليا به روايت تصوير)

خدا بيامرزت مامان بزرگ .....هميشه ميگفتي :عمر مثله برق و باد ميگذره ............ و حالا ميفهمم.................... انگار همين ديروز بود که يه حسي بهم گفت :يه شاهزاده ناز و خوشگل اومده توي دلم ............ يادش بخير ......اولين تجربه مادر شدن ............ هميشه اولين تجربه ها يه طعم ديگه اي دارن ؛خصوصا اينکه تجربه شيريني هم باشن و ايليا همون تجربه شيرين منه ........... پسرم با پا گذاشتن به زندگيم رنگ و بوي ديگه اي دادي واين حس قشنگ هيچ جوري قابل توصيف نيست عزيزم همه چيه من شدي .....مايه آرامشم ......اميد ناميدي هام ..........تکيه گاه تنهايي هام ....... وقتي ميخوابيدي ؛ساعتها بهت زل ميزدم و باهات درد و دل ميکردم ....از آرزوهام ...
8 تير 1392

جشن فارغ التحصيلي پسرم از مهدکودک افق

ايلياي مامان عزيز دلم                         نفسم              عمرم                هستي من   امروز هم به وجودتو نازنين افتخار کردم ...........وواقعا نمي دونم چرا بي اختيار اشک ريختم............. بي صبرانه منتظر روزي هستم که جشن فارغ التحصيلي دانشگاه ت رو بگيرم عزيزم حالا نمي دونم تو چه رشته اي.........هر چي .............هر چي باشه برام مهم نيست ...............مهم  ...
1 تير 1392

اندراتفاقات روزپدر

سلام به گلهاي زندگيم پنج شنبه اي که گذشت روز پدر بود .ويه روز پردردسر ميپرسين چرا؟؟؟الان ميگم جوجه ها چون پنج شنبه بودو من پاس شيرداشتم يکربع به دوازده از اداره زدم بيرون ؛بارون شديدي هم مي اومد.اومدم مهد دنباله شما تا باهم بريم و براي بابايي يه چيزهايي بگيريم !!!! تو فکرم بود که يه کيک خوگشل بگيرم و دوتا شاخه گل رز از طرفه شماها و براي کادو هم با خودبابايي بريم و واسش يه جفت کفش بگيريم اما...............اما........ ايليا خان شما گير دادين که از شيريني هايي که توي مهد خوردم واسه بابا بگيرم (شيريني زبون ريز )وقتي از پرسنل مهد پرسيدم گفتن شيرينها رو از قنادي يزديها گرفتن .وماهم راه افتاديم به طرف قنادي خلاصه با يه بدبخ...
21 خرداد 1392

دلم گرم خداوندي ست .....

چه زیبا خالقی دارم  دلم گرم است می دانم  که فردا باز خورشیدی   میان آسمان ، چون نور می آید      شبی می خواندم .... با مهر  سحر می راندم ..... با ناز  چه بخشنده خدای عاشقی دارم  که می خواند مرا ، با آنکه میداند                                             گنه کارم اگر رخ بر بتابانم  دوباره  م...
13 خرداد 1392

تبريک جوجه ها به بابايي

  باباجون میگن خدا به هر كسی به اندازه دلش داده ؛ببین دل ما چقدر بزرگه كه خدا تو روبه ما داده.  باباجون با تمام وجود دوستت داريم و مردانگی ات را می ستایيم و به وجودت افتخار می  كنيم. روزت مبارك.                                 از طرف ايليا و آيلين           ...
13 خرداد 1392

برای پسرم

    هميشه وقتي يکي ازم ميپرسيد چند تا دوستم داري ؟؟؟؟   يه عددبزرگ ميگفتم ...   ولي وقتي تو ازم ميپرسي چندتا دوستم داري ؟؟؟؟   ميگم يکي !   ميدوني چرا ؟؟؟   چون قوي ترين عدديه که مي شناسم ...   پسرم   دقت کردي که قشنگترين چيزاي دنيا هميشه يکين ؟!؟!؟!   ماه يکيه ...   خورشيد يکيه ...   زمين يکيه ..   خدايکيه ...   مادر يکيه ...   پدر يکيه ...   .....تو هم يکي هستي ....   وسعت عشق من هم به تو يکيه ...   پس اينو بدون ازال...
11 خرداد 1392

8ماهگي آيلين جون

دخترم ؛اين روزها خيلي بهانه گير شدي و دوست داري همه اش تو بغلم باشي ؛ظهرها هم که ميام مهد دنبالت واسه نشستن تو صندليت خيلي اذيتم ميکني ؛مي دونم تقصير شما نيست که عسل خانوم؛همه اش تقصير اين دندونه که ميخواد از لثه هاي صورتي رنگ خوگشلت نيش بزنه وبيرون بياد؛اما هي اين دست و اون دست ميکنه   قربون اون آب دهنت بشم که مثه آبشار نياگارا سرازير شده نباتم          اجازه بدين پستونکم رو بزارم شايد بهتر بشم !!!               مامان فداي اون نگاههاي تعجب آميزت بشه            اينم داداش ايليا...
5 خرداد 1392

سه ماهه اول بارداري مامان

خيلي خيلي بد بود؛از بوي همه چي بدم مي اومد؛فکرميکردم همه چي بوميده خيلي دلم ميخواست بخوابم و ازخواب سيرنمي شدم ؛به محض اينکه ازاداره ميرسيدم خونه ؛ناهار داداشي رو ميدادم و ميخوابيدم روزي که قرار شد اولين سونو رو برم؛کلي استرس داشتم هم واسه سلامتيت وهم اينکه دوست داشتم دخمل باشي اون لحظه شيرين رو هيچ وقت فراموش نميکنم ؛باداداش ايلياو بابايي رفتيم سونوگرافي کلي شلوغ بود؛وبراي منم که خيلي منتظر بودم زمان اصلا نمي گذشت هرکي ميرفت تواتاق دکتر و مي اومد يه حال وهوايي داشت ؛خانومي که کنار من بودازم پرسيد چند ماه تونه ؟گفتم :تازه رفتم تو سيزده هفته بعد پرسيد :جنسيتش چيه ؟؟گفتم :نمي دونم بعدگفت من يه دخمله چهارساله دار...
4 خرداد 1392

سه ماهه دوم بارداری گلکم

توي سه ماهه دوم خيلي بهتر شده بودم ؛ولي هنوز با خوابم مشکل داشتم ؛خصوصا اينکه سرکاراومدن ديگه برام يه معظل شده بود تقريبا هر دو ساعت يکبار ميرفتم توي نمازخونه اداره ويه کم استراحت ميکردم تا شما خيلي اذيت نشي شمکم خيلي بزرگ نشده بود وازاين موضوع ناراحت بودم وفکرميکردم نکنه خداي نکرده مشکلي داشته باشي ؛اما وقتي دکتر گفت همه چي خوب پيش ميره خيالم راحت شد کلا توي نه ماه بارداري شما5کيلو وزن اضافه کردم   ...
4 خرداد 1392